امروز بدترین روز زندگیم بود از صبح که بیدار شدم یه حس شوم و سنگینی مثل یه توده ابر سیاه دور و برم رو گرفته بود و میدونستم چیزی در راهه که قراره همه چیز رو عوض کنه و متاسفانه حق با من بود یه کار وحشتناک انجام دادم یه تصمیم اشتباه که مثل یه خوره به جانم افتاده و ذهنم رو میجوه و نمیتونم فراموشش کنم حتی برای یه لحظه هم تصویرش از جلوی چشماَم دور نمیشه حالا با عواقبش تنها موندم توی این سکوت سنگین و دردناک و بار سنگینش رو روی دوشم حس میکنم مثل کوهیه که روم افتاده و دارم خرد میشم زیر فشارش این داستان روایت همون روز سیاه و کاریه که انجام دادم شرح لحظههایی که همه چیز رو برای همیشه عوض کرد و دیگه هیچ چیزی مثل قبل نیست (حداقل برای چند ماه)
راهنمای: این متن رمزنگاری شده .
( ᔑ/ʖ/ᓵ/↸/ᒷ/⎓/⊣/⍑/╎/⋮/ꖌ/ꖎ/ᒲ/リ/𝙹/!¡/ᑑ/∷/ᓭ/ℸ ̣/⚍/⍊/ ∴/̇